پسر نابینائی بود که هیچ رفیقی نداشت ، جز یک دختر ، که عاشق پسر بود و پسر همیشه به دختر می گفت کاش میتوانستم ببینمت تا با هم ازدواج کنیم .

یک روز بلاخره قرنیه ای برای پیوند به چشمان پسر پیدا شد ، پسر بینائیش را بدست آورد .
وقتی دختر را دید با تعجب فهمید که او نابیناست .

دختر گفت حالا که میتوانی ببینی ، با من ازدواج میکنی؟
پسر گفت تو نابینایی ، ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم ما با هم خوشحال نمیمونیم من بینا هستم و تو نابینا, نمیشه ...

دختر با اشکی تو چشماش و لبخندی بر روی لبانش گفت:
پس خداحافظ مراقب خودت و چشم هام باش .
11 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/12/12 - 21:37
پیوست عکس:
1780678_513353812109237_1783534437_n.jpg
1780678_513353812109237_1783534437_n.jpg · 461x507px, 57KB